صبح با صدای مامانم از خواب بیدار شدم 

 هنوز گیج بودم و خوابالو 

با شنیدن اسم شهید و هلی کوپتر وبمب و جنگ گوشامو تیز کردم 

با خودم گفتم " یاخدا .. باز چی شده ؟؟"

وارد سالن پذیرایی جایی که همیشه بابا و مامان صبحونه میخورن شدم 

بعد از سلام کردن به هردوشون به تلویزیون نگاهی کردم 

عکس یکی رو نشون میداد که که خوب میشناختمش 

 از بابام پرسیدم " چیزی شده .. خبریه ؟؟"

بابام در حالی شقیقه هاشو ماساژ میداد گفت " شهید شد .. نامردا زدنش "

چشمم به عکس توی تلویزیون خیره شد ( سردار ..سردار و زدن .. تیر بارونش کردن )

بغض کردم و رفتم کنارشون نشستم 

 بابامو درک میکردم .. اخه یاد اوری خاطرت تلخ جنگش با شنیدن اون خبر دوباره زنده شد

همیشه همینطور بود هر کجا خبری میشنید راجبه جنگ همینطوری میشد 

حالام هم خبر خیلی بدی بود واسه هممون .. 

با خودم میگفتم " امکان نداره ... سردار سلیمانی خیلی محتاط بود ... چه جوری این اتفاق افتاد ؟"

 نمیگذرم 

از خون بیگناهانی ریخته شد نمیگذرم 

 یعنی ما نمیگذریم 

ملت ایران رو داغدار کردن 

البته کار همیشه شونه 

بار اول دومشون نیست 

ولی هنوز نفهمیدن 

 ما با امید و روحیه این بیگناهان بزرگ شدیم 

 ما خدا رو داریم 

شکست نمی خوریم 

کم نمیاریم 

جا نمی زنیم 

اگه سردار رفت 

اگه رفت تازه نزاره خون بیگناهان دیگه ای ریخته بشه 

ما هم نمی زاریم 

ما هم میریم 

ادامه میدیم

اما جا نمی زنیم 

 

 

روحت شاد سردار 

یا بهتره بگم 

 روحت شاد سپهبد پاسدار