یه خاطره بگم براتون :
کلاس نهم بودم و مشغول درس خوندن برای امتحان عربیم ..پسر خالم زنگ زد بعد یکم شوخی کردن گفت که منو داداشم حاضرشیم قراره با دختر خاله هامو پسر خالم بریم بیرون 
منم که از خدا خواسته حاضر شدم و بعد اماده شدن داداشم واومدن پسر خالم رفتیم بیرون ....بعد یکم دور دور رفیم فست فود . 
خلاصه هرکی یه چیزی سفارش داد و نشستیم خوردیم ...کنار میزمون دوتا پسر ویه دختر نشسته بودن منم که فضول خیره خیره نگاهشون میکردم و به حرفاشون گوش میدادم ( هر چند هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم)
وسط حرفاشون یکی از پسرا یه حرفی زد و دختره عصبی شد ..نوشابه خانواده رو برداشت ریخت رویه پسره وبعد هم بلند شد زود رفت اون دوتا هم مثل جوجه دنبالش رفتن 
حالا همه این قضایا به کنار قیافه ما دیدنی بود 
پسر خالم و داداشم
من 
دختر خاله هام 

 ((((نوشابه هم حیف کردن ))))