نیمچه خاطره :

عاقا دیروز تو سالن پذیراییمون داشتم درس میخوندم ( اسمش سالن پذیراییه وگرنه ما همه کار اونجا انجام میدیم ) ساعت هشت ونیم پدر تلویزیون روشن کرد وچون گوشاش مشکل داره صدارو تا ته زیاد کرد ...... از یه طرف حوصله نداشتم برم توی  اتاقم چون باید تمیزش میکردم تا بتونم جایی واسه درس خوندن پیدا کنم از یه طرفم با صدایه تلویزیون نمی تونستم بفهمم تویه کتابم چی نوشته... از اخرم اون دلم که میگفت " اتاق "بر اون یکی دیگه پیروز شدو با حالی زار مجبور شدم اتاقمو تمیز کنم یه جا خوندم که میگفت (( هر تغییر مهمی تو زندگیم با مرتب کردن اتاقم شروع میشه )) برای منم همین بود ...خلاصه کنم یه فصل زیست رو تموم کردم و به علت خستگی ناشی از درس و تمیز کاری خوابیدم :)


خسته نباشی دلاور 

بامزه